0
0
دسته بندی: گوناگون بازدید: 2550 تاریخ: ۱۳۹۷/۵/۲۷
در روستای دورافتادۀ یارساله، در شمال سیبری، گروهی از زنان مسن زندگی میکنند. آنها که زمانی عضوی از عشایری بودند که کارشان گلهداری گوزن بود، در سالهای پیریشان بیشتر روزهایشان را در انزوا و جدای از جهانی که دوستش میداشتند، میگذرانند.
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی، در حالی که مردان تشویق میشوند تا در ایل بمانند و نقشهای اجتماعیشان را حفظ کنند، زنان اغلب کنار گذاشته میشوند، و مجبورند که به تنهایی با چالشهای سالهای کهنسالی کنار بیایند.
اودد واگنشتاین، عکاس، سفری دراز انجام داده تا با این زنان "فراموش شده" ملاقات کند.
اودد میگوید: "برای رسیدن به آنجا باید مسیری شصت ساعته را با قطار از مسکو طی کنید و هفت ساعت روی دریاچۀ یخ زده رانندگی کنید. آنها به گرمی از من استقبال کردند و روزها مهمانشان بودم و در میان چایهای بسیاری که با هم نوشیدیم، برایم از قصهها، لالاییها و دلتنگیهایشان گفتند. خاطراتی دور از چشماندازهای سپید و گلههای گوزن و دلتنگی برای والدین و شوهران درگذشتهشان، و سرخوردگی شدید از حس "بیخاصیتی"."
آنجلینا سروتِتو، متولد 1942
مادر او که جزو زنان شامان بوده، به آنجلینا یاد داده تا با استفاده اشیای مقدس در طبیعت، آینده را بخواند.
او میگوید: "بله! دلم برای آن روزها تنگ میشود، اما سعی میکنم خوش بین باشم. من همه چیز را به چشمی عاشق نگاه میکند. من فکر میکنم هر چه پیر میشوید، بیشتر یاد میگیرد."
اوتیپانا اودی، متولد 1941
اوتیپانا در طول زندگیش عزیزان بسیاری را از دست داده است.
شوهر، پسر و دخترش به خاطر بیماری مردند و چند سال پیش تمام گلۀ گوزنش به خاطر گرسنگی ناشی از سرمای طولانی از بین رفتند.
او که تقریباً توان راه رفتن را از دست داده است، بیشتر روزهایش در تختش میگذراند و میداند که دیگر هرگز گشت و گذار نخواهد کرد.
او میگوید: "دلم برای تابستانها تنگ شده، که میرفتیم ماهیگیری. من دلم برای خانواده و گوزنهایم تنگ شده، اما بیشتر از همه دلم برای راه رفتن تنگ شده. راه رفتن در برف."
زینایدا اوای، متولد 1946
زینایدا سالهای متاهل بوده و میگوید که تا لحظۀ آخر پیوندی زیبا با شوهرش داشته، پر از عشق و خنده.
حال او به تنهایی در آپارتمانی کوچک و با گربههایشان زندگی میکند.
او میگوید: "اینها هم الان پیر شدهاند. فقط برایم لالاییهایی مانده که برای خودم میخوانم."
پودانی اودی، متولد 1948
همچون نیاکانش که هزاران سال در زمینهای یخزدۀ شمال سیبری سرگردان بودند، پودانی در تندرا متولد شد و از زمان تولد آن را با پاهایش کاوید.
در دوران بزرگسالی یک گله دار قهار بود و گلههای با ارزش را از یکی از سخت ترین محیطهای جهان عبور میداد.
او هنوز میخواهد که کوچ کند، اما بدون حمایت ایل، این آرزو بعید است که محقق شود.
او میگوید: "من دلم برای آزادی و بیرون تنگ شده، ولی حس میکنم که نقشم تمام شده است. آنجا دیگر به من احتیاج ندارند."
لیلیا یامکینا، متولد 1944
او در کودکی، تنها کسی در ایل بود که سواد خواندن داشت.
هنوز یادش هست که وقتی همه از او میخواستند تا نامهها و اسناد رسمی را برایشان بخواند، چقدر حس مهم بودن میکرده است.
با این وجود، اهمیت مهارت خواندنش برای ایل، دلیلی شد تا پدرش نگذارد که به کالج برود و معلم شود.
حال در آپارتمانش، راجع به تندرا ترانههای عاشقانه مینویسد و آرزویش این است که آنها را در یک مجله چاپ کند.
او میگوید: "وقتی که جوان بودم، اهمیت سنت و خانواده را نمیفهمیدم. با پدر و مادرم خیلی بحث میکردم. میخواستم از ریشههایم فرار کنم. یادم هست که وقتی کنار آتش داستانهای فولکلور را برایم تعریف میکردند چقدر لذت میبردم... خیلی دلم برایشان تنگ شده."